دانلود رمان شهرزادم باش نوشته میترا شیرانلی

دانلود رمان شهرزادم باش نوشته میترا شیرانلی
دانلود رمان شهرزادم باش نوشته میترا شیرانلی
نام رمان: شهرزادم باش
نویسنده: میترا شیرانلی
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان شهرزادم باش:
شخصیت اصلی این داستان دختری به نام شهرزاد است که پدر و مادر خود را در یک تصادف از دست داده و مجبور است از این پس با خانوادهی عمویش زندگی کند. این نقل مکان موجب اتفاقات عاشقانهای در زندگی شهرزاد میشود که سرنوشت او را دستخوش تغییر میکند. او هنوز خود را با زندگی تازهاش وفق نداده که متوجه عشق همزمان پسرعموهایش پژواک و پیام نسبت به خود میشود. شهرزاد حالا بر سر دو راهی بزرگی قرار گرفته و نمیتواند به درستی دربارهی آیندهی خود تصمیم بگیرد. این میان دشمنیهای زنعمو و دختر عمویش نیز لحظات تلختری را برای او رقم میزند.
پیشنهاد ما:
بخشی از رمان شهرزادم باش:
بهزاد و فتانه نگاهی به هم کردند و پژواک از خانه بیرون رفت. نگرانی دلش را آشوب کرده بود. هوا کاملاً تاریک شده بود و او هنوز نیامده بود. میدانست فقط دارد خودش را گول میزند. بیآن که بخواهد و بداند حس گذشته در وجودش جان گرفته بود و بیچارهاش کرده بود. شاید چون از طرف پیام خیالش راحت بود اینقدر به حسش امکان پیشروی داده بود وگرنه او کسی نبود که بخواهد دوباره به آن حس و حال برگردد.
هر چند عشق که این چیزها سرش نمیشود. وقت آمدن میآید. بیاجازه و اذن دخول. برای وارد شدن به امامزاده هم باید اذن دخول گرفت. دل تنها جاییست که برای ورود به آن از هیچکس نمیشود اجازه گرفت و تنها جاییست که میشود بیاجازهی صاحبخانه وارد شد. چون صاحبخانه تا به خودش بیاید میبیند میهمانش بدجور جا خوش کرده و قادر به بیرون کردنش نیست. سرکی به کوچه کشید. هیچ خبری نبود. نه کسی میآمد و نه میرفت. هیچ ماشینی هم در تردد نبود. دلشورهای شدید سر تا پایش را دربرگرفته بود. به ساعتش نگاه کرد. واقعاً دیر کرده بود. موبایلش را درآورد و دوباره شماره گرفت. کسی جواب نداد. زیرلب گفت:
– کجایی دختر؟
به سوی ماشینش رفت. میخواست سوار شود و به دنبالش برود. اما با خود اندیشید کجا به دنبالش برود؟ معلوم نبود که کجاست؟ در ماشین را با حرص محکم به هم کوبید و به طرف در کوچه رفت. در را باز کرد و از خانه خارج شد. تا سر خیابان راه تقریباً طولانی بود. پیاده به راه افتاد. از کار شهرزاد به شدت عصبانی بود. جواب ندادنش به تلفن بیش از همه، او را نگران کرده بود. هزار فکر بد و ناراحتکننده به مغزش هجوم آورده بودند. نکند تصادف کرده باشد؟ یا او را دزدیده باشند؟ چرا به تلفنش جواب نمیداد؟ مشتش را گره کرد و زیرلب غرید:
– لعنت به شیطون… دخترهی بیفکرِ نادون… نمیگی ما نگران میشیم؟
شخصیت اصلی این داستان دختری به نام شهرزاد است که پدر و مادر خود را در یک تصادف از دست داده و مجبور است از این پس با خانوادهی عمویش زندگی کند. این نقل مکان موجب اتفاقات عاشقانهای در زندگی شهرزاد میشود که سرنوشت او را دستخوش تغییر میکند. او هنوز خود را با زندگی تازهاش وفق نداده که متوجه عشق همزمان پسرعموهایش پژواک و پیام نسبت به خود میشود. شهرزاد حالا بر سر دو راهی بزرگی قرار گرفته و نمیتواند به درستی دربارهی آیندهی خود تصمیم بگیرد. این میان دشمنیهای زنعمو و دختر عمویش نیز لحظات تلختری را برای او رقم میزند.